به قرار تو او رسد که بود بی قرار تو


که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو

گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو


تلفش از خزان تو طربش از بهار تو

ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان


چو دل و جان عاشقان به درون بی قرار تو

همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو


نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو

همه زیر و زبر ز تو همگان بی خبر ز تو


چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو

چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را


تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو

منم از کار مانده ای ز خریدار مانده ای


به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو

بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل


چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو

چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را


دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو

چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها


همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار تو

پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش


ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو

به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن


که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو

همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو


همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو